نمی شناسدت. که همه ی سرگردانی و بدبختی و بی چارگی اش هم، از همین نشناختن است. نمی شناسدت. که این همه فراموشی و نسیان و ناشکری و خودخواهی و غرورش هم، از همین نشناختن است. نمی شناسدت. که اگر می شناخت، سالها پیش از این خویش را به دامان کبریایی تو می آویخت و اکنون با دست های خالی و آبروی نداشته، شرمنده ی بارگاه ربوبی تو نمی شد. نمی شناسدت. که شناختنت در حد افکار و اوهامش نیست. که بس نیازمند چون «حسین» (ع)است. که بیاید و دست دل را بگیرد و در پای مکتب «عرفه» اش بنشاند. که برایش بگوید. که شاید به قدر نمی از یَم خروشان «عرفه» را بر تار و پود وجودش نقش کند...
نمی شناسدت...
که اگر بشناسد، تسلیم و قربانی شدن را می پذیرد...